معنی باب الصغیر

حل جدول

باب الصغیر

گورستان معروف دمشق

لغت نامه دهخدا

ابراهیم الصغیر

ابراهیم الصغیر. [اِ مُص ْ ص َ] (اِخ) یکی از مذهِّبین مشهور مصاحف. (ابن الندیم).


خمان الصغیر

خمان الصغیر. [خ ُ نُص ْ ص َ] (ع اِ مرکب) خمان الارض. خامأاقطی. رجوع به خمان الارض شود.


لوف الصغیر

لوف الصغیر. [فُص ْ ص َ] (ع اِ مرکب) صاره خبزالقرود. آذان الفیل. پیلقوش. پیلگوش. فیل گوش. رجل العجل.


عزیز الصغیر

عزیز الصغیر. [ع َ زُص ْ ص َ] (ع اِ مرکب) قنطوریون صغیر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به قنطوریون شود.


رمذی الصغیر

رمذی الصغیر. [] (اِخ) از علمای لغت و نحو و اسم او احمدبن ابراهیم اللغوی و کنیه ٔ وی ابوالحسن استاد ابوالعباس ثعلب است. از مصنفات وی چیزی بدست نیست. (از الفهرست ابن ندیم).


باب باب

باب باب. (ق مرکب) بخش بخش. قسمت قسمت. فصل فصل: طاهر باب باب بازمیراندو بازمی نمود تا هزارهزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).


باب

باب. (اِخ) رجوع به جعفر باب شود.

باب. (معرب، اِ) معرب پاپ. (دزی ج 1 ص 47).

باب. (اِ) بابا. پدر. اَب. والد. مقابل مام، مادر، که بعربی والد گویند و به این معنی بلغت زند و پازند با بای فارسی باشد. حکیم سنائی گفته:
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب.
(از جهانگیری).
بفتح اول به الف کشیده و سکون موحده تحتانی بمعنی پدر باشد و در لغت زند و پازند بمعنی اول (پدر) بجای موحده ٔ تحتانی آخر بای پارسی آمده. (هفت قلزم). مؤلف آنندراج آرد: بمعنی پدر آمده است. خاقانی گفته:
مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو کودکی که بمادر گریزد از بر باب.
خواجه جمال الدین سلمان در مرثیه ٔ امام حسین علیه السلام آرد:
در حق باب شما آمد علی بابها
هر کجا فصلی درین بابست در باب شما.
باب بزرگوارت، اجداد نامدارت
دانسته اند بر خود انفاس من همایون.
|| و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود:
یکی ترک تیری بر او [شیدسپ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [گشتاسب] نادیده باز.
فردوسی.
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب.
فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای.
فردوسی.
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب.
فردوسی.
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
فردوسی.
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.
فردوسی.
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب.
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.
فردوسی.
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست.
فردوسی.
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب.
فردوسی.
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم.
فردوسی.
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان.
فردوسی.
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.
فردوسی.
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بسترنهادند نام.
فردوسی.
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب.
فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [سیاوش].
فردوسی.
چنین گفت [بیژن با گیو] کای باب پیروزگر
تو برمن بسستی گمانی مبر.
فردوسی.
دریغا که باب من آن پهلوان [گیو]
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی برباب مهمان شدست.
فردوسی.
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
منوچهری.
یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی.
اسدی.
اینجهان خوابست، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.
ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
عطسه ٔ او آدم است، عطسه ٔ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه ٔ او بود باب.
خاقانی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام.
عطار.
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
بوستان.
- بی باب، در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد.
|| درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است، یعنی شایسته ٔ فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج).
- باب دندان کسی بودن، ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست.
|| رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف.
- باب بودن یا نبودن، مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست.
|| بمعنی رایج و مرغوب:
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.
زلالی.
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست.
صائب.
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است.
صائب (از آنندراج)
- باب محلی بودن، در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن.
- نوکرباب: از طبقه ٔ نوکر. چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود.


باب باب کردن

باب باب کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) تبویب. (دهار). قسمت قسمت کردن. فصل فصل کردن.

فرهنگ فارسی هوشیار

لوف الصغیر

(اسم) اریصارون.


عالم الصغیر

(اسم) عالم صغیر.

فرهنگ عمید

باب

درخور، شایسته: باب روز،
رایج: به بازاری که دلال است دلدار / متاع ناله هم باب است بسیار (زلالی: لغت‌نامه: باب)،
(اسم) موضوع، باره، مورد: در این ‌باب،
(اسم) قسمتی از یک کتاب که دارای استقلال نسبی باشد، فصل،
(اسم) (جغرافیا) = بُغاز
(اسم) [جمع: اَبواب] [قدیمی] در، دروازه،
* باب دندان: [مجاز] چیزی که مطابق میل و پسند کسی باشد،
* باب طبع: موافق میل، به‌دلخواه،

پدر: به گیتی نه فرزند مانَد نه باب / تو بر سوک باب ایچ‌گونه متاب (فردوسی۲: ۱۵۶۴)،

معادل ابجد

باب الصغیر

1336

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری